چون نان و نمک چون لبان گر گرفته از تب که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب بر شیر آبی بچسبد! تو را دوست دارم چون دقایق شک ّ انتظار و دل واپسی هنگام گشودن بسته ای بزرگ که از درون آن بی خبری! تو را دوست دارم چون اولین سفر با هواپیما بر فراز اقیانوس چون هیاهوی درونم لرزش دل و دستم در آستانه دیداری در استانبول! تو را دوست دارم چون گفتن: "شکر خدا زندهام"
سلام استاد یه ایده دارم تو سرم مثلا دخترا اطراف جاده و قتی عاشق میشن شاخه ها و برگ هاشونو بهم میرسونن میخوام اینو در مورد آدما بگم میشه شما کمک کنید چطور بنویسمش
ایده ی خوبیه می تونی از واژه های مثل سبز شدن یا منتظر ماندن برای بهم رسیدن یا درهم پیچیدن برای ساختن سایه ی زندگی استفاده کنی
سلام استاد عزیزم محسن عزیز شعر جدیدمه استاد
عزیزم حق بده
وقتی دستت را میگیرم
و با تو قدم می زنم
درختان حسودیشان شود
چرا که آن ها نمی توانند
دست یکدیگر را بگیرند
و با هم قدم بزنند
عزیزم حق بده
وقتی سرت را
روی شانه هایم می گذاری
و به خواب می روی
گنجشک ها حسودیشان شود
چرا که هیچگاه نتوانسته اند
سر بر شانه هم بگذارند و به خواب روند
عزیزم حق بده
وقتی با دستانم
موهایت را نوازش می دهم
باد حسودیش شود
چرا که هیچگاه نتوانسته
آزادانه موهایت را نوازش کند
عزیزم حق بده
وقتی با تو صحبت می کنم
خورشید حسودیش شود
چرا که هیچگاه نتوانسته
با ماه صحبت کند
عزیزم بیا از اینجا برویم
در این شهر
که درخت ها ، گنجشگ ها ، باد و خورشیدش
چشم دیدن ما را ندارند
می ترسم ،
می ترسم از آدمهایش ...
((محمد شیرین زاده))
درود
ممنونم محسن خان
سلام استاد نظرتونو راجب شعر زیر میخوام بدونم ممنونم
سفر باید کرد
گاه با یک تن سرد
از پس تیرگی مبهم شب
به هم آغوشی یک حس غریب
به سکوتی موزون
که پر از ایهام است
در حجوم بی وقف زمان
چشم ها را باید بست
و به معنای صداقت اندیشید
به ستایش شبنم باید رفت
تا آواز حقیقت راشنید
عطر چمن را باید بوسید
تا به شکوه یک جوانه
در دل خاک رسید
به نم نم باران سوگند
زندگی زیباست
و طراوت جاریست
پیله ها را باید بگشاییم از هم
تا پروانه شدن مرزی نیست
گرچه شب تاریک است ولی
تا سحر گاه گل سرخ راهی نیست ...
((محمد شیرین زاده))
دوست داشتم با اینکه دیگه کمتر کسی نیمایی میگه ولی آفرین
شعر جدیدمه استاد خوشحال میشم نظرتونو بدونم ..
دوستم داشته باش
اندازه اش مهم نیست
اگر تو دوستم داشته باشی
پاییز
بهار می شود
و گل های محبت
دوباره از دل خاک می رویند
دوستم داشته باش
و لبخند بزن
با لبخند تو
پروانه ها عاشق می شوند
درختان سیب شکوفه می دهند
و ابر و باد و باران
برایمان ترانه عشق سر می دهند
دوستم داشته باش
این آخرین خواسته من از توست
بگذار با دوست داشتن تو
دنیا را زیبا کنم
دنیایی که زیبایش را
اولین بار
در چشمان تو دیدیم ...
((محمد شیرین زاده))
ممنونم محمد عزیز یکم دنبال کشف باش تو شعر
تو را دوست دارم
چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از تب
که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب
بر شیر آبی بچسبد!
تو را دوست دارم
چون دقایق شک ّ
انتظار و دل واپسی
هنگام گشودن بسته ای بزرگ
که از درون آن بی خبری!
تو را دوست دارم
چون اولین سفر با هواپیما
بر فراز اقیانوس
چون هیاهوی درونم
لرزش دل و دستم
در آستانه دیداری در استانبول!
تو را دوست دارم چون گفتن: "شکر خدا زندهام"
"ناظم حکمت"
با شعر های زیباتون آپم اسمم محمد خالی استاد ..
محمد عزیزم به من خیلی لطف داری شاعر خوبم
سلام استاد یه ایده دارم تو سرم مثلا دخترا اطراف جاده و قتی عاشق میشن شاخه ها و برگ هاشونو بهم میرسونن میخوام اینو در مورد آدما بگم میشه شما کمک کنید چطور بنویسمش
ایده ی خوبیه می تونی از واژه های مثل سبز شدن یا منتظر ماندن برای بهم رسیدن یا درهم پیچیدن برای ساختن سایه ی زندگی استفاده کنی
زیبا و چقدر ناب درود استاد
خوشحال میشم نظرتونو در مورد شعر جدیدم بدونم
وقتی به اسارات چشم هات در اومدم
معنی عشق رو فهمیدم
مثل پرنده ای که
معنی پرواز رو فهمیده بود
وقتی
اسیر میله های قفس شده بود ...
((محمد شیرین زاده))
ایده اش خوبه نیاز به پردازش بیشتری نیاز داره محمد