می روی که خوشبخت شوی
و من
حال کودکی را دارم
که نخ بادبادکش پاره شده
مانده
برای اوج گرفتنش ذوق کند
یا برای برنگشتنش
گریه
محسن حسینخانی
می خواهی بروی
برو!
نگو
زمان همه چیز را درست می کند
درخت که نیستم
در پاییز
گریه کنم
در زمستان
سبک شوم
محسن حسینخانی
برای نیمای عزیز
خدا آن روز
لبخند را به صورتت نقاشی کرد
و تو را به زمین فرستاد
دست هایت
کم کم بوی پونه و بابونه گرفت
و نفست
عطر تمام شعرهای جهان را...
تو از سیاره ای به نام "بهشت "آمدی
هر بار دلت می گیرد
به قله های بلند می روی
تا کمی با خدا درد دل کنی
سبک که شدی
پرواز می کنی به سوی شهر
شهر
پر می شود
از عطر شعر و پونه و بابونه و خدا...
خدا پیامبرانی دارد
که کتابشان "عشق" است
و من چیزی جز "عشق"
در کلامت ندیده ام
محسن حسیخانی