عاشقانه های کوچک
عاشقانه های کوچک

عاشقانه های کوچک

شعر

دو شعر برای زمستان

1.

پاییز هم تمام شد

برای آمدنت

برگ ها را 

دانه 

دانه 

شمردم

حالا نوبت

برفهاست


2.

زمستان

گرمترین فصل سال است

وقتی درخت ها لباس هایشان را در می آورند

و تو

برای اولین بار

دستم را می گیری


محسن حسینخانی

من یک شاعرم

مرد ثروتمندی نیستم!

سوار هیچ اسب سفیدی نشده ام!

 و خیلی ها

 در این دنیا از من

 بلند قد تر و خوشتیپ تر هستند

اما هیچ مردی نمی تواند

 مثل من 

قلم دست بگیرد

و روی کاغذ از تو

 بتی زیبا بتراشد!


"محسن حسینخانی"


بید مجنون





حتما باد
 شعرهایی که برایت سروده ام را
 به گوش بیدها  رسانده
که این گونه
مجنون شده اند.

"محسن حسینخانی"



دلم که می گیرد...


من از جنس کوه ام

تو از 

جنس جنگل

پرنده های زیادی 

برایت آواز می خوانند

دلت ﮐﻪ ﺗﻨﮓ ﺷﻮﺩ

ﺑﺮﮒ ﻫﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﻧﺪ

ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﻪ  ﺷﻮﯼ

ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ

ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ

ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ

ﻣﻦ ﺍﻣﺎ

ﮔﺎﻫﯽ 

ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﯽ

ﭼﻨﺪ ﺳﻨﮓ ﺭﯾﺰﻩ ﮐﻮﭼﮏ

ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ ریزد


 "ﻣﺤﺴﻦ ﺣﺴﯿﻨﺨﺎﻧﯽ"

چشمان قهوه ای

چشم های تو آبی نیست

وگرنه حتما 

در آنها غرق می شدم

 سیاه نیست

وگرنه حتما درآنها 

به خواب می رفتم

سبز نیست 

وگرنه حتما  در آنها گم می شدم 

اما

 نه دوست دارم غرق شوم

نه به خواب بروم

نه گم شوم

من دوست دارم

هر صبح 

قله ای تازه  از چشم هایت را

 فتح کنم

و هر غروب

جرعه ای از آنها بنوشم

بانوی چشم قهوه ای من...


محسن حسینخانی