برای نیمای عزیز
خدا آن روز
لبخند را به صورتت نقاشی کرد
و تو را به زمین فرستاد
دست هایت
کم کم بوی پونه و بابونه گرفت
و نفست
عطر تمام شعرهای جهان را...
تو از سیاره ای به نام "بهشت "آمدی
هر بار دلت می گیرد
به قله های بلند می روی
تا کمی با خدا درد دل کنی
سبک که شدی
پرواز می کنی به سوی شهر
شهر
پر می شود
از عطر شعر و پونه و بابونه و خدا...
خدا پیامبرانی دارد
که کتابشان "عشق" است
و من چیزی جز "عشق"
در کلامت ندیده ام
محسن حسیخانی
من الان اینجا نیستم. هیچی ام نمی شنوم.
سلام نازنین دوستم، آقا محسن عزیز
نمی دانم با چه زبانی تشکر کنم و قدر بدانم که زبان قاصر است برای جبران اینهمه مهر و محبتت که خود را به هیچ وجه در حد و اندازه های این شعر و واژه های دلنشینت نمی بینم. لطف داری و همیشه لطف داشتی به من و سپاسگزارم برای این هدیه زیبا.
مهرت مستدام و قلمت ماندگار محسن عزیز و برادر خوبم
می دانی هر چه نوشتم از دل بوده و عشق می دانی برادر واقعی ام هستی و دوستی که می توانم با تمام وجود دوست صدایش کنم تو ارزشت بالا تر از اینهاس نیمای عزیزم